بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود
احساس در "الهه ی نازِ بنان" نبود
بی شک اگر که خلق نمی شد "گناهِ عشق"
دیگر خدا به فکرِ "شبِ امتحان" نبود
بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم
اندازه ی تو هیچ کسی مهربان نبود
اینجا تمامِ حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت،آن نبود!
لیلا فقط به خاطرِ مجنون ستاره شد
زیرا شنیده ایم چنین و چنان نبود
حتی پرنده از بغلِ ما نمی گذشت
اغراقِ شاعرانه اگر بارِمان نبود
گشتم،نبود،نیست... تو هم بیشتر نگرد!
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود
دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت
با اینکه پای هیچ زنی در میان نبود!
اميد صباغ نو(1)
...........................................................................................................................................................
مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگیم بی خبرم
این همه فاصله ده جاده و صد ریل قطار
بال پرواز دلم کو که به سویت بپرم
از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیه ها گم شده و در به درم
تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم
بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
بی تو دنیا به درک بی تو جهنم به درک
کفر مطلق شده ام دایره ای بی وترم
من خدای غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردن تو من به تو نزدیک ترم
اميد صباغ نو(2)
...........................................................................................................................................................
در جیبِ مرد، کشف شد این تکّه یادداشت:
"این مرگ هم نصیبِ سری شد که باد داشت"
پروندهی هزار و صد و چند خوانده شد!
پروندهای که شاهدِ عینی زیاد داشت...
مظنون به قتل، یک زنِ بیست و سه ساله بود
تنها به بختِ بستهی خود اعتماد داشت!
قاضی نشست جای همیشه وَ متّهم -
برعکسِ ظاهرش تهِ دل ،گردباد داشت!
خانومِ "میم"! متّهمِ قتلِ "واو-سین"!
آیا به قتلِ...[پاسخِ واضح نداد]، داشت-
-در خاطراتِ مبهمِ خود نعره می کشید
آنروزها که چهرهی آرام وُ شاد داشت
آنروزها که لای دو انگشتِ دستِ چپ
سیگار نه! بلکه بهجایش مداد داشت
مردی رسید: همسریام را قبول کن
او هم، سری برای کلاهی گشاد داشت!
پای مرا کشید به سیگار و قرص و گَرد
او با تمامِ خواستههایم تضاد داشت
یکروز نیز شکست درِ عفّتِ مرا!
در خانهای که ذهنِ زنانش فساد داشت
فحش و کتک دلیل دَرَک رفتنش نشد!
وقتی مرا به دستِ دو نامرد داد، داشت-
-شرمِ گناه، توی تنم پیله میتنید
غیرت نداشت همسرِ من؛ اعتیاد داشت!
ما هر دو قاتلیم، ولی او مقصّر است
یک اسلحه به نامِ عجیبِ "مواد" داشت!
با دستهای خود خفهاش کردهام، بله!
باید به این که قاتلشم اعتقاد داشت؟
چکّش
سکوت
راویِ این قصّه توی فکر
قاضی، میانِ "حقّ زن" وُ "عدل و داد"، داشت...!
اميدصباغ نو(3)
...........................................................................................................................................................
نعنای تند/ مزّه ی اُربیت / سوء ظن!
دیوانگیّ مزمن مردی به نام من...
دارم میان خاطره ها پرسه میزنم
در صفحه های منقبض با تو گم شدن
-لب روی لب- بغل کن عزیزم مرا ببوس
حالم عجیب میشود از بوسه ی خفن!!
من بیخیال وسوسه و شعر میشوم
در این حریم خلوت یک عشق- تن به تن
شرقی ترین نگاه تو بیچاره کرده اند
این چشمهای غمزده را آهوی ختن
مستم – کمی برای دلم بندری برقص
مثل جلیل توی رباعی – دَدَن دَدَن ...
بوی تو را گرفته مشامم – عزیز من
چیزی شبیه عطر وجود تو – عطر زن...
اميد صباغ نو(4)
|